بیامد نشست او به زرینه تخت
بسر برش ریزنده مشک از درخت.
فردوسی.
ارسطو به ساغر فلاطون به جام می خام ریزنده بر خون خام.
نظامی.
بهترین قلقطار آنست که نازک باشد و ریزنده. ( ذخیره خوارزمشاهی ).- ریزنده خون ؛ ریزنده خون. خونخوار. خونریز. ( از یادداشت مؤلف ) :
همی کرم خوانی به جرم اندرون
یکی دیوجنگ است ریزنده خون.
فردوسی.
همی رفت با نیکدل رهنمون بدان بیشه گرگ ریزنده خون.
فردوسی.
- ریزنده خون ؛ قاتل. کشنده. ( یادداشت مؤلف ) : چنان دان که ریزنده خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه.
فردوسی.
به لشکرگه آمد که ارجاسب بودکه ریزنده خون لهراسب بود.
فردوسی.
|| متلاشی شده . ریزریزشده : ورا پاسخ این بد که ریزنده باد
زبان و لب و دست و پای قباد.
فردوسی.