سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسایی.
بریده بود جوشن از تیغ تیززره پاره و ترکها ریزریز.
اسدی.
زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریززین غم عمود چرا نیست لخت لخت.
خاقانی.
برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من.
خاقانی.
زر سوده را گر بود ریزریزبه سیماب جمع آورد خاک بیز.
نظامی.
- ریزریزباران ؛ قسمی دوختن. ( یادداشت مؤلف ).- ریزریز شدن ؛ خرد گشتن. ریزه ریزه شدن. ذره ذره گشتن. به قطعات سخت خرد درآمدن. ( از یادداشت مؤلف ) :
به زخم اندرون تیغ شد ریزریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز.
فردوسی.
چوگردان مرا روی بینند تیززره برتنانشان شود ریزریز.
فردوسی.
به کوهم زند تا شوم ریزریزبدان تا برآید ز من رستخیز.
فردوسی.
بر آن سنگ زد شاه شمشیر تیزنبرید و شمشیر شد ریزریز.
نظامی.
ز بس زخم کوپال خاراستیززمین را شده استخوان ریزریز.
نظامی.
- ریزریز کردن ؛خردخرد کردن. ( ناظم الاطباء ). به پاره های خرد بریدن یا شکستن. ( یادداشت مؤلف ) : دلت تیره بینم سرت پرستیز
کنون جامه برتن کنم ریزریز.
فردوسی.
منم بنده هردو تا رستخیزاگر شه کند پیکرم ریزریز.
فردوسی.
به دل گفت کاین را به شمشیر تیزبباید کنون کردنش ریزریز.
فردوسی.
پر تیز و منقار پیکان تیزکنند از شغب جعبه را ریزریز.
نظامی.
چو در معرکه برکشم تیغ تیزبه کوهه کنم کوه را ریزریز.
نظامی.
سکندر بدو گفت یک تیغ تیزکند پیه صد گاو را ریزریز.
نظامی ( از شرفنامه منیری ).