دوغم ای دوست در آنین تو می خواهم ریخت
تاکشم روغن ازآن دوغ همی جنبانم.
طیان.
یکی تخت بنهاده نزدیک آب برو ریخته مشک ناب و گلاب.
فردوسی.
کوچ ز شاخ درخت خویشتن آویخته بانگ کنان تا سحر آب دهن ریخته.
منوچهری.
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته.
منوچهری.
گشت ساکن ز درد [ طفل ] چون داروزن به ماچوچه در دهانش ریخت.
پروین خاتون.
کز چه ای کل با کلان آمیختی تو مگر از شیشه روغن ریختی.
مولوی.
جست از صدر دکان سویی گریخت شیشه های روغن بادام ریخت.
مولوی.
- ریختن خون ؛ خون ریختن. سفک دم. سفح. کنایه از کشتن. آدمکشی. ( یادداشت مؤلف ) : شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی و خون ریختی.
فردوسی.
نه خون ریخت زان پس نه بیداد کردنه از بدروانش همی یاد کرد.
فردوسی.
جهان خواستی یافتن خون مریزمکن بی گنه برتن من ستیز.
فردوسی.
به رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدوبه صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیر ژیان.
فرخی.
سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت... تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کار قرار گرفت. ( تاریخ بیهقی ). اگر... میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. ( تاریخ بیهقی ). چون خواستی که حشمت... براند که اندر آن ریختن خونها... باشد ایشان آن را دریافتندی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38 ).بس خون کسان که چرخ بیباک بریخت
بس گُل که برآمد از گِل و پاک بریخت.
خیام.
حلال بود برو خون طاغیان از عدل ز روی فضل و بزرگی نریخت خون حلال.
سوزنی.
بیشتر بخوانید ...