آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته به دست.
عسجدی.
رگ زدن باید برای دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون.
مولوی.
پس طبیب آمد به دارو کردنش گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش.
مولوی.
درشتی و نرمی بهم در به است چو رگ زن که جراح و مرهم نه است.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته به دست.
رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون.
گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش.
چو رگ زن که جراح و مرهم نه است.
فرهنگ فارسی
( صفت ) آنکه شغلش زدن رگ است فصاد .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
رگ زننده:اونی که شغلش زدن رگه ( در اینجا منظور حجامت کردنه )
فاصد:این کلمه هم معنی بالا رو می رسونه و مترادفه
فاصد:این کلمه هم معنی بالا رو می رسونه و مترادفه
فصاد