خشک شد کلب سگ و بتفوز سگ
آنچنان کو را نجنبید ایچ رگ.
رودکی.
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ چه طوس فرومایه پیشم چه سگ.
فردوسی.
چون چشم افشین بر من [ احمدبن ابی دؤاد ] فتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. ( تاریخ بیهقی ).چونکه بر خویشتن امروز نبخشایی
رگ اوداج به نشتر ز چه میخاری.
ناصرخسرو.
گر ز آنکه بر استخوان نماند رگ و پی از خانه تسلیم منه بیرون پی.
خاقانی.
چَه آنجا کن کز آن آبی برآیدرگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
نظامی.
چنان ز جود تو کان تیره شد که برنایدبزخم نشتر خورشید از رگش خونی.
کمال الدین اسماعیل.
می گریزم تا رگم جنبان بودکی فرار از خویشتن آسان بود.
مولوی.
دلایل قوی باید و معنوی نه رگهای گردن به حجت قوی.
سعدی.
تراشهوت و حرص و کین و حسدچو خون در رگانند و جان در جسد.
سعدی.
صاحب آنندراج آرد: آهن رگ و آهنی رگ و پولادرگ و بدرگ و سست رگ از مرکبات آن است و بریده و نشترزده و نشترگزین و فسرده از صفات ، و کمند و کوچه از تشبیهات اوست.- دست بررگ کسی نهادن ؛ به چاپلوسی کسی را مطیع اراده و خواهش خود کردن : باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود... و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد. ( تاریخ بیهقی ). یک چند میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. ( تاریخ بیهقی ).
ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم
دل بسته ای به زلف و رگ جان گشاده ای.
مجیر بیلقانی.
- دست به رگ برنهادن ؛ نبض کسی را گرفتن : کهنسالی آمد به نزد طبیب بیشتر بخوانید ...