[ویکی اهل البیت] رویارویی ابن زیاد و حضرت زینب(س). روز 13 محرم الحرام سال 61 هجری قمری اسرای کربلا را با غل و زنجیر در کوفه گرداندند پس از آنکه اسرا و سرهای مقدس شهدا را در کوفه گردانیدند، «عبیدالله بن زیاد» در کاخ خود دیدار عمومی ترتیب داده بود و دستور داده بود تا سر بریده امام حسین علیه السلام را در برابرش بگذارند. آنگاه زنان و کودکان را وارد کاخ نمودند.
در بیان رویارویی حضرت زینب سلام الله علیها و ابن زیاد در منابع تاریخی اقوالی نقل شده است که در ذیل به بیان آنها می پردازیم:
در تاریخ الطبری به نقل از حُمَید بن مسلم این گونه آمده است: هنگامی که سرِ حسین علیه السلام را با کودکان و خواهران و زنانش نزد عبیدالله بن زیاد آوردند، زینب دختر فاطمه علیهاالسلام، بدترین لباسش را پوشیده بود و ناشناس می نمود و کنیزانش گِردش را گرفته بودند. هنگامی که وارد شد، نشست. عبیداللّه بن زیاد گفت: این که نشست، که بود؟
زینب علیهاالسلام با او سخن نگفت. عبیداللّه سه بار پرسید و زینب علیهاالسلام در هر سه بار، ساکت ماند. یکی از کنیزانش گفت: این زینب، دختر فاطمه علیهاالسلام است. عبیداللّه به او گفت: ستایش خدایی را که شما را رسوا کرد و شما را کُشت و سخن دروغتان را آشکار کرد! زینب علیهاالسلام گفت: «ستایش خدایی را که ما را به محمد صلی الله علیه و آله گرامی داشت و پاک و پاکیزه مان کرد و آن گونه که تو می گویی، نیست. تنها فاسق است که رسوا می شود و تنها تبهکار است که تکذیب می شود». ابن زیاد گفت: کار خدا را با خاندانت، چگونه دیدی؟
زینب علیهاالسلام گفت: «کشته شدن، برایشان تقدیر شده بود و آنان هم به سوی قتلگاهشان شتافتند و بزودی خداوند تو و ایشان را گِرد هم می آورد و نزد او با هم اقامه دعوا و برهان می کنید». ابن زیاد به خشم آمد و برافروخته شد . عمرو بن حُرَیث به او گفت: خدا امیر را به سلامت دارد! او یک زن است. آیا زنی را به سبب سخنش مؤاخذه می کنید؟ زن را به سخنش نمی گیرند و بر ناسزا و پریشان گویی اش سرزنش نمی کنند.
ابن زیاد به او گفت: خداوند دل مرا با کشتن طغیانگرت و عاصیان نافرمان خاندانت خُنَک کرد! زینب علیهاالسلام گریست و سپس گفت: «بزرگم را کُشتی و خاندانم را هلاک کردی و شاخه ام را بُریدی و ریشه ام را از بیخ و بُن درآوردی. اگر این دل تو را خُنَک می کند، خُنَک شد!» عبیداللّه به او گفت: این دلیری است. به جانم سوگند پدرت نیز شاعر و دلیر بود. زینب علیهاالسلام گفت: «زن را چه به دلاوری؟! از دلاوری به کارهای دیگر پرداختم. آنچه می گویم، الهام درونی من است».
در بیان رویارویی حضرت زینب سلام الله علیها و ابن زیاد در منابع تاریخی اقوالی نقل شده است که در ذیل به بیان آنها می پردازیم:
در تاریخ الطبری به نقل از حُمَید بن مسلم این گونه آمده است: هنگامی که سرِ حسین علیه السلام را با کودکان و خواهران و زنانش نزد عبیدالله بن زیاد آوردند، زینب دختر فاطمه علیهاالسلام، بدترین لباسش را پوشیده بود و ناشناس می نمود و کنیزانش گِردش را گرفته بودند. هنگامی که وارد شد، نشست. عبیداللّه بن زیاد گفت: این که نشست، که بود؟
زینب علیهاالسلام با او سخن نگفت. عبیداللّه سه بار پرسید و زینب علیهاالسلام در هر سه بار، ساکت ماند. یکی از کنیزانش گفت: این زینب، دختر فاطمه علیهاالسلام است. عبیداللّه به او گفت: ستایش خدایی را که شما را رسوا کرد و شما را کُشت و سخن دروغتان را آشکار کرد! زینب علیهاالسلام گفت: «ستایش خدایی را که ما را به محمد صلی الله علیه و آله گرامی داشت و پاک و پاکیزه مان کرد و آن گونه که تو می گویی، نیست. تنها فاسق است که رسوا می شود و تنها تبهکار است که تکذیب می شود». ابن زیاد گفت: کار خدا را با خاندانت، چگونه دیدی؟
زینب علیهاالسلام گفت: «کشته شدن، برایشان تقدیر شده بود و آنان هم به سوی قتلگاهشان شتافتند و بزودی خداوند تو و ایشان را گِرد هم می آورد و نزد او با هم اقامه دعوا و برهان می کنید». ابن زیاد به خشم آمد و برافروخته شد . عمرو بن حُرَیث به او گفت: خدا امیر را به سلامت دارد! او یک زن است. آیا زنی را به سبب سخنش مؤاخذه می کنید؟ زن را به سخنش نمی گیرند و بر ناسزا و پریشان گویی اش سرزنش نمی کنند.
ابن زیاد به او گفت: خداوند دل مرا با کشتن طغیانگرت و عاصیان نافرمان خاندانت خُنَک کرد! زینب علیهاالسلام گریست و سپس گفت: «بزرگم را کُشتی و خاندانم را هلاک کردی و شاخه ام را بُریدی و ریشه ام را از بیخ و بُن درآوردی. اگر این دل تو را خُنَک می کند، خُنَک شد!» عبیداللّه به او گفت: این دلیری است. به جانم سوگند پدرت نیز شاعر و دلیر بود. زینب علیهاالسلام گفت: «زن را چه به دلاوری؟! از دلاوری به کارهای دیگر پرداختم. آنچه می گویم، الهام درونی من است».