رویارویی ابن زیاد و امام زین العابدین علیه السلام

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] هنگامی که اسیران به همراه عمر بن سعد و لشگریانش شب هنگام به کوفه رسیدند. عبیدالله دستور داد کاروان مدتی در بیرون کوفه توقف کند تا مقدمات ورودشان فراهم شود. صبح روز بعد طبل ها به صدا درآمد و فرمان رسمی حکومت این بود که مردم برای جشن پیروزی بر قیام کنندگان علیه حکومت آماده شوند.
اسیران اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام سوار بر چهل شتر بدون روپوش و جهاز، در محاصره لشگریان عمر سعد وارد کوفه شدند.
«ابن زیاد» که در قصر خود جلوس کرده بود و اذن عام داده بود تا همه برای مشاهده ی فتوحات او حاضر شوند. قبلاً سر مقدس حضرت سیدالشهدا علیه السلام نیز در برابر او حاضر شده بود و او با چوبدستی خود به آن جسارت می کرد، در این حال کاروان اسرا وارد قصر شدند و حضرت زینب سلام الله علیه با جمعی از کنیزان در گوشه ای نشستند و بین ایشان و ابن زیاد سخنانی رد و بدل شد.
و بعد از آن بین امام زین العابدین و ابن زیاد سخنانی رد و بدل شد که در توضیح و شرح اولین برخورد امام سجاد علیه السلام با ابن زیاد در کوفه اقوال مختلفی نقل شده است که در ذیل به بیان آنها می پردازیم:
در کتاب شرح الاخبار این گونه آمده است: علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام بزرگِ فرزندان باقی مانده حسین علیه السلام را ـ که به شدت، بیمار بود ـ نیز بردند. علی بن الحسین علیه السلام می گوید: «با توجه به بیماری ام و شدت آن، چیزی نفهمیدم و متوجه نشدم تا آن که مرا نزد عمر بن سعد آوردند. هنگامی که حالم را دید، از من روگرداند و من با همان بیماری ام افتادم. مردی از هواداران شام نزد من آمد و مرا برداشت و در حالی که می گریست، روان شد و به من گفت: ای فرزند پیامبر خدا! من بر جانِ تو بیم دارم. نزد من باش سپس مرا به جایگاه خود برد و مَقدمم را گرامی داشت و هرگاه به من می نگریست، می گریست. من با خود می گفتم: اگر خیری نزد کسی باشد، نزد این مرد است. هنگامی که خاندان ما را به نزد عبیداللّه بن زیاد بردند، از من جویا شد. گفتند: رهایش کرده و به حال خودش وانهاده ایم. به دنبال من گشتند؛ اما مرا نیافتند پس جارچی ای ندا داد: هر کس علی بن الحسین را یافت، او را بیاورد و سیصد درهم بگیرد. مردی که نزدش بودم، در حالی که می گریست نزد من آمد و شروع به بستن دستانم به گردنم کرد و می گفت: ای فرزند پیامبر خدا! بر جان خود می ترسم که اگر تو را از آنان پنهان بدارم، مرا بکُشند. او مرا دست بسته به آنان سپرد و سیصد درهم گرفت در حالی که به او می نگریستم. مرا نزد عبیداللّه بن زیادِ ملعون بردند و هنگامی که به جلویش رسیدم، گفت: تو کیستی؟ گفتم: من علی بن الحسین هستم. گفت: مگر خدا علی بن الحسین را نکُشت؟ گفتم: او برادرم بود و مردم او را کُشتند. عبیداللّه بن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت!»
علی علیه السلام گفت: «خداوند جانها را هنگام مرگشان می گیرد و آنان را که نمرده اند، در خواب می گیرد» . عبیداللّه بن زیادِ ملعون به کشتن علی بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) فرمان داد که زینب، دختر علی علیه السلام فریاد کشید: ای ابن زیاد! خونهایی که از ما ریخته ای، برایت کافی است. تو را به خدا سوگند می دهم که او را نکُشی، جز آن که مرا همراه او بکشی.

پیشنهاد کاربران

بپرس