سفله گو روی مگردان که اگر قارون است
کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود.
سعدی.
گر بنده خود خوانی رفتیم به سلطانی ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی.
سعدی.
یک روی زمین دشمن گر روی به من آرنداز روی تو بیزارم گر روی بگردانم.
سعدی.
- روی گرداندن از کسی یا چیزی ؛ اعراض کردن از آن. روی برگردانیدن. پشت کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : به گردوی گویید خونم ازوی
بخواه و مگردان از این کار روی.
فردوسی.
ای دوست مرا دید همی نتوانی بیهوده چرا روی ز من گردانی.
فرخی.
کاین سفله جهان به گرد آن گرددکاو روی ز روی او بگرداند.
ناصرخسرو.
عاشق از تیر اجل روی نگرداند و من کی بترسم که بدوزم نظر از روی تو من.
سعدی.
طالب آنست که از شیر نگرداند روی تانباید که به شمشیر بگردد رایت.
سعدی.