رونده

/ravande/

مترادف رونده: ذاهب، راهگذر، راهی، رهرو، سالک

برابر پارسی: سیاره

معنی انگلیسی:
goer, wayfarer, traveller, going, about to go, soft, marcher, fluid

لغت نامه دهخدا

رونده. [ رَ وَ دَ / دِ ] ( نف ) نعت فاعلی از رفتن. آنکه رود. راهی. آنکه راه رود. ( فرهنگ فارسی معین ). عموم روندگان را نیز گویند چه پیاده چه سواره چه اسب و چه استر. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). روان شونده. ( یادداشت مؤلف ). ماشی. ( منتهی الارب ) :
چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ بران.
عنصری.
رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. ( نوروزنامه ).
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه.
نظامی.
به گلگون رونده رخت بربست
زده شاپور بر فتراک او دست.
نظامی.
|| سایر. متحرک. مقابل ساکن : این گویهای هفت ستاره رونده اند. ( التفهیم ).
سپهری است نو پرستاره بپای
جهانی است کوچک رونده زجای.
اسدی.
الا تا بود فریزدان پاک
رونده است گردون و استاده خاک.
اسدی.
گردنده و رونده به فرمان حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر.
سوزنی.
رونده ماه را بر پشت شبرنگ
فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ.
نظامی.
- روندگان آسمانی ؛ سیارگان. ( فرهنگ فارسی معین ).
- روندگان عالم ؛ کنایه از سبعه سیاره باشد که زحل ومشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه است. ( برهان ). کنایه از سبعه سیاره باشد. ( آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 295 ).
|| ذاهب. مقابل آینده. ( از یادداشت مؤلف ) :
عمر خداوندم پاینده باد
درد، رونده ، طرب ، آینده باد.
منوچهری.
اندر رهند خلق جهان یکسر
همچون رونده خفته و بنشسته.
ناصرخسرو.
- رونده کوه ؛ کنایه از اسب تیزرفتار درشت اندام است :
رونده کوه را چون باد می راند
به تک در باد را چون کوه می ماند.
نظامی.
|| روان که به تازی جاری و مایع باشد. ( از شعوری ج ورق 27 ). روان. جاری. جری. سایل. ( یادداشت مؤلف ) :
آب رونده به نشیب و فراز
ابر شتابنده بسوی سماست.
ناصرخسرو.
|| راهگذر. عابر. ( فرهنگ فارسی معین ) :
در مغاکی خزید و لختی خفت
روی خویش از روندگان بنهفت.
نظامی.
من از شراب این سخن مست... که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. ( گلستان ). || مسافر. ( فرهنگ فارسی معین ). نشراء. ( ترجمان القرآن ) : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - آنکه راه رود . ۲ - راهگذار عابر . ۳ - مسافر . ۴ - ( تصوف ) سالک جمع روندگان . یا روندگان عالم هفت سیاره . یا رونده آسمانی سیاره .

فرهنگ معین

(رَ وَ دِ ) (ص فا. ) ۱ - عابر. ۲ - راهرو، سالک . ج . روندگان .

فرهنگ عمید

کسی که به راهی می رود، راهگذر.

واژه نامه بختیاریکا

رَوا

دانشنامه عمومی

رونده (ساوجبلاغ). رونده، روستایی از توابع بخش چهارباغ شهرستان ساوجبلاغ در استان البرز ایران است.
این روستا در دهستان رامجین قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱٬۰۵۰ نفر ( ۲۶۲خانوار ) بوده است.
عکس رونده (ساوجبلاغ)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

جدول کلمات

رهوار

مترادف ها

passenger (اسم)
مسافر، رونده، گذرگر

goer (اسم)
قدم، دوستدار، رونده

فارسی به عربی

مسافر

پیشنهاد کاربران

برابر پارسی سیاره؟! سیاره که واژه عربی هست و پارسی آن گویال است.
رهی. [ رَ ] ( ص نسبی ، اِ ) رونده. ( برهان ) . روان. ( فرهنگ فارسی معین ) . مسافر. ( یادداشت مؤلف ) . || غلام. ( از فرهنگ فارسی معین ) ( انجمن آرا ) ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ اوبهی ) . چاکر. ( فرهنگ خطی ) ( برهان ) . به معنی بنده از رهیدن است ، یعنی رهیده شده و آزادکرده ، نه از راه و ره ، اکنون هم گویند: من آزادکرده شما هستم. فدایی. برخی. ( از یادداشت مؤلف ) . عبد. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) :
...
[مشاهده متن کامل]

ای من رهی آن روی چون قمر
وان زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید بلخی ( اشعار پراکنده لازار ص 28 ) .
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش.
شهید بلخی.
رهی سوارو جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد نیکوسگال و خیراندیش.
رودکی.
رهی کز خداوند شد بختیار
بر آیدش بی رنج بسیار کار.
ابوشکور بلخی.
یکی رهی است امیر مرا گنه کار است
گناه او را عفو میر پیکار است.
ابوشکور بلخی.
ای من رهی دست و خط و کلکت
از پوست رهی سلم کن که شاید.
فرالاوی.
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.
آغاجی.
اگر همه بنده حبشی بود یا رهی سندی بدو سپارد. ( کشف المحجوب سجستانی ) . اما علم دیگر علم تدبیر خانه است تاآن انبازی که اندر یک خانه افتد. . . خداوند و رهی رابر نظام بود. ( دانشنامه علایی ) .
نگیرد ازو راه و دین بهی
مر این دین به ْ را نباشد رهی.
دقیقی.
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.
دقیقی.
ز رنج و ز بدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی.
فردوسی.
من اکنون رهی سرای توام
به هرجا که باشم برای توام.
فردوسی.
ز دینار و دیباو اسب و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی.
فردوسی.
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده میرم نبود بنده او خوار.
فرخی.
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده به نشاط و دل پرناز و بطر.
فرخی.
ایزد کام تو به حاصل کند
ما رهیان را شب وروز این دعاست.
فرخی.
چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بی رهی.
اسدی.
تو زان سان میاور ز کار آگهی
که با شه برابر نباشد رهی.
اسدی.
رهی تا نباشد بدو بدنژاد
خداوند را بد نخواهد زیاد.
اسدی.
بت ترک خوبروی گرفته به چنگ چنگ
همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ.
( از ترجمان البلاغه ) .
دل چو کنی راست با سپاه و رعیت
آیدت از یک رهی دو رستم دستان.
ابوحنیفه اسکافی.
ترکان رهی و بنده من بوده اند
من تن چگونه بنده ترکان کنم.
ناصرخسرو.
سالار پیشه ور نبود هرگز
بل پیشه ور رهی بود و چاکر.
ناصرخسرو.
به هفت کشور ز من آگهی است
ستاره رخ روشنم را رهی است.
شمسی ( یوسف و زلیخا ) .
دوش به خواب اندرون وقت سپیده دمان
آمد نزد رهی روان نوشیروان.
مسعودسعد.
راست قد تو چو پیراسته سرو است سهی
جز رهی آنکه چنین سرو بیاراست نیم.
سوزنی.
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن و اسفندیاردل.
سوزنی.
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال.
امیرمعزی.
خدایگانا امید داشت بنده رهی
که از ثنای تو بر سروران شود سرور.
انوری.
من صد رهی ام ترا ز یک دل
تو صد سپهی به یک قلمران.
خاقانی.
لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است.
خاقانی.
هیبت و رای ترا هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر شحنه پنجم حصار.
خاقانی.
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دی علم فردا داشته.
خاقانی.
فرمان ترا که هست نافذ
بر جان رهی کشد به پیشت.
( سندبادنامه ص 38 ) .
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهی ات که رنج دیدی.
نظامی.
شاه ماییم و دیگران رهی اند
ما پریم آن دگر کسان تهی اند.
نظامی.
پدری و برادری بگذار
آن رهی وین غلام در همه کار.
نظامی.
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد.
نظامی.
بازگویم چون تو دستوری دهی
تو خداوندی و شاهی من رهی.
مولوی.
گفت اگر زر نی که دشنامم دهی
تا رهد جانم ترا باشم رهی.
مولوی.
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
چونکه حق گفتت کلوا من رزقه.
مولوی.
درآمد به ایران شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی.
سعدی ( بوستان ) .
فرستاد تخمی به دست رهی
که باید که برعودسوزش نهی.
سعدی ( بوستان ) .

سیاره . . . . . سیار . . . .
رهرو، سالک، راهی، ذاهب، راهگذر

سالک، رهرو

بپرس