یکی مرد بد پیر خسرو بنام
جوانمرد و روشندل و شادکام.
فردوسی.
نگه کرد روشندل اسفندیاربدید آنکه زو سست گشتندو زار.
فردوسی.
یکی بود مهتر کتایون بنام خردمند و روشندل و شادکام.
فردوسی.
خردمند و روشندل و پاک تن بیامد بر سرو شاه یمن.
فردوسی.
خسرو آل امیران ای امیران سخن در ثنا و مدح تو روشندل و روشن ضمیر.
سوزنی.
نه روشندلی زاید از تیره اصلی نه نیلوفری روید از شوره قاعی.
خاقانی.
هست حقیقت نظر مقبلان درع پناهنده روشندلان.
نظامی.
سر مکش از صحبت روشندلان دست مدار از کمر مقبلان.
نظامی.
ارسطوی روشندل و هوشمندثنا گفت بر تاجدار بلند.
نظامی.
قوی رأی و روشندل و سرفرازبهنگام سختی رعیت نواز.
نظامی.
بزرگان روشندل نیکبخت بفرزانگی تاج بردند و تخت.
سعدی ( بوستان ).
راوی روشندل از عبارت سعدی ریخته در بزم شاه لؤلؤ منضود.
سعدی.
|| روشن و تابان ( صفت برای آفتاب و ماه و ستاره و جز آن ) :یکی بکر چون دختر نعش بودم
به روشندلی چون سماکش سپردم.
خاقانی.
برآی ای صبح روشندل خدا راکه بس تاریک می بینم شب هجر.
حافظ.
|| شاد. مسرور : نبودند روشندل و شادمان
ز خنده نیاسود لب یک زمان.
فردوسی.
بیک دست قارن بیک دست سام نشستند روشندل و شادکام.
فردوسی.
حاسد ملعون چرا روشندل و خندان شودگر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند.
منوچهری.