روانکاه. [ رَ ]( نف مرکب ) کاهنده روان. آنکه یا آنچه باعث کاهش و فرسایش روان باشد. کاری صعب که روح را کسل و آزرده وفرسوده کند. روان فرسا. جانکاه. جانگزا : وز عون تو روید چو گیا لعل ز خاره و آن زهر روانکاه شود نوش گواره.
منوچهری.
فرهنگ فارسی
کاهنده روان، روان فرسا، جانکاه، جانگزا، افسرده کاهنده روان آنکه یا آنچه باعث کاهش و فرسایش روان باشد کاری صعب که روح را کسل و آزرده و فرسوده کند
فرهنگ عمید
آنچه باعث افسردگی و آزردگی روح می شود، امری سخت و دشوار که روح را کسل و آزرده می سازد، کاهندۀ روان، روان فرسا، جان کاه، جان گزا.