مرکب عدل تو چو بخرد شد
به هزیمت ستم روانه کند.
مسعودسعد.
درنهروان به تیغ کند نهرها روان گر جنگ را روانه سوی نهروان کند.
مسعودسعد.
پس به خاقان روانه کرد بریدبرخی از مهر وبرخی از تهدید.
نظامی.
چو کردی رامش جان را روانه ز رامش جان فدا کردی زمانه.
نظامی.
ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه.
نظامی.
نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه.
حافظ.
- روانه راه کردن ؛ به سفر فرستادن. ( ناظم الاطباء ).|| جاری کردن. جریان دادن. روان کردن :
آستین چو از چشم برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم.
عارف قزوینی.
و رجوع به روانه و روان کردن شود.