روانه شدن


معنی انگلیسی:
to set out, to proceed, to launch

لغت نامه دهخدا

روانه شدن. [ رَ ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) رفتن. راهی شدن. براه افتادن. فرستاده شدن. روان شدن :
برون کن از دل اندوه زمانه
مگر خوشدل شوی زینجا روانه.
ناصرخسرو.
و یعقوب با پسران روانه شدند. ( قصص الانبیاء ). چون این نامه روانه شد ولایت قسمت کردند. ( راحة الصدور راوندی ).
روانه شد چو سیمین کوه درحال
درافکنده به کوه آواز خلخال.
نظامی.
چو برزد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد زانجا روانه.
نظامی.
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم.
نظامی.
بر درازگوش نشستند و بطرف شهر بخارا روانه شدند. ( انیس الطالبین ص 35 ). و رجوع به روانه و روان شدن شود. || جاری شدن. جریان پیدا کردن. روان شدن :
به طرف هر چمن سروی جوانه
به هر جویی شده آبی روانه.
نظامی.
و رجوع به روان شدن شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) حرکت کردن عازم شدن .

مترادف ها

depart (فعل)
حرکت کردن، عازم شدن، رخت بر بستن، راهی شدن، روانه شدن، عزیمت کردن

فارسی به عربی

قادر

پیشنهاد کاربران

راه گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) راه رفتن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن :
سخن چند راندند از آن رزمگاه
...
[مشاهده متن کامل]

وزآنجا بخندان گرفتند راه.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.
سعدی.
میخواند اجل بر آستانت
بوسی بزنیم و راه گیریم.
امیرخسرو دهلوی ( از ارمغان آصفی ) .
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم.
ملک الشعراء بهار.
|| راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه : راه گرفتن بر کسی ؛ راه بر او بستن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. ( از آنندراج ) :
بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه.
فردوسی.
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هرسو گرفتند بر شاه ، راه.
فردوسی.
بهرسو فرستاد بیمر سپاه
بر آن سرکشان تا بگیرند راه.
فردوسی.
هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680 ) .
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاهسار ( از لغت فرس اسدی ) .
دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید
وز دست و شب تیره برد راه بگیرید.
اوحدی ( از بهار عجم ) .
- راه گریز گرفتن ؛ گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن :
جفاپیشه گستهم و بندوی تیز
گرفتند از آن کاخ راه گریز.
فردوسی.
|| طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن : و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. ( تاریخ بیهقی ) .

زین بر گاو نهادن ؛ کنایه از روان شدن و رفتن باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) :
شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پر کاه شد.
مولوی ( از انجمن آرا ) .
راه برگرفتن ؛ براه افتادن. روانه شدن :
چو تاریک شد شب بفرمود شاه
از آن جایگه برگرفتند راه.
فردوسی.
بخوبی برفتند از ایوان شاه
ستایش کنان برگرفتند راه.
فردوسی.
یکایک از ایران برآمد سپاه
...
[مشاهده متن کامل]

سوی تازیان برگرفتند راه.
فردوسی.
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتندراه.
فردوسی.
به پوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه.
فردوسی.
مکن ایدر درنگ و راه برگیر
که ویرو آید این ساعت ز نخجیر.
( ویس و رامین ) .
بخواه از ما وجوه و راه برگیر
بکار اندر مکن سستی و تقصیر.
نظامی.
- راه برگرفتن به جایی ( سویی ) ؛ به سوی آن رفتن. بقصد آنجا رفتن. قصد آن کردن. آهنگ آنجا کردن :
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- راه ( ره ، طریق ) جایی برگرفتن ؛ به سوی آنجا رفتن : آخر زیدبن منصور هزیمت شد و راه نیشابور برگرفت. ( تاریخ سیستان ) . بوطلحه راه سیستان برگرفت و به هری رسید. ( تاریخ سیستان ) .
بجان بویه یار دلبر گرفت
شتابان ره رومیه برگرفت.
اسدی.
زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت. ( سندبادنامه ص 131 ) .
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی.
نظامی.
شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد
صوفی طریق خانه خمار برگرفت.
سعدی.
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعون در سر. ( گلستان سعدی ) .

دمادم چیزی روان گشتن ؛ با فاصله کم در پی او روانه شدن :
تو چو خر پیش من روان گشته
من چو خربندگان دمادم خر.
سوزنی.
رفتن

بپرس