خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنار است.
سعدی.
و رجوع به روان و روانه شدن و روانه کردن شود. || رونده. ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ). روان. رجوع به روان شود.- سرو روانه ؛ سرو روان. رجوع به سرو روان ذیل روان شود :
ای سرو روانه جوانمرد
ای با دل گرم و با دم سرد.
نظامی.
|| راهی. ( ناظم الاطباء ). || پویان. دوان.گذرکنان. || فرستاده. || آماده و مهیا. || مسافر. ( ناظم الاطباء ) ( از اشتینگاس ). || ( اِ ) پروانه و تذکره عبور. ( ناظم الاطباء ). جواز یا گذرنامه گمرکخانه. ( از اشتینگاس ). || جایزه. || دولت و اقبال. ( ناظم الاطباء ) ( از اشتینگاس ).