روان گشتن

لغت نامه دهخدا

روان گشتن. [ رَ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) رفتن. براه افتادن. روان شدن. روانه شدن :
گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت
زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار.
ناصرخسرو.
همه برقع فروهشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه.
نظامی.
و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود. || نافذ شدن. مجری شدن.مطاع شدن. نفاذ. نفوذ. روان شدن :
نشاننده شاه و ستاننده گاه
روان گشته فرمانش بر هور و ماه.
فردوسی.
نفاذ، نفوذ؛ روان گشتن قضا و فرمان و آنچ بدان ماند. ( تاج المصادر بیهقی ). || جاری شدن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن. روان شدن. روان گردیدن :
به هر سو که تازان شدی جنگجوی
روان گشتی از خون در آن جنگ ، جوی.
فردوسی.
به کینه درآویختند از دو سوی
ز خون دلیران روان گشت جوی.
فردوسی.
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
بدان که پیغمبران را... هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردم روان گشتی و بدان معروف بودندی. ( مجمل التواریخ والقصص ).
روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی.
سعدی.
و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود. || رایج شدن. روا شدن. و رجوع به روان شدن و روان کردن شود.

فرهنگ فارسی

رفتن براه افتادن روان شدن نافذ شدن مجری شدن مطاع شدن

پیشنهاد کاربران

بپرس