ببود آن شب و بامداد پگاه
به ایوان روان شد به نزدیک شاه.
فردوسی.
و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. ( تاریخ بیهقی ). و او بر اختیار روان شد. ( کلیله و دمنه ).روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی.
نظامی.
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه.
نظامی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا به دشت.
مولوی ( مثنوی ).
روان شد به مهمانسرای امیرغلامان سلطان زدندش به تیر.
سعدی ( بوستان ).
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسدبا صد هزار حسرت از آنجا روان شود.
سعدی.
و رجوع به روان شود.- از سر پا روان شدن ؛ کنایه از زود و بشتاب روان شدن. ( از آنندراج ) :
ندارم حالیا زین بیش پروای
وداعی کن روان شو از سر پای.
نزاری قهستانی ( از آنندراج ).
|| ریخته شدن. ( از آنندراج ). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن : و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. ( تاریخ بلعمی ). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. ( تاریخ بیهقی ). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. ( قصص الانبیاء ص 56 ).حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا.
خاقانی.
ز خون چندان روان شد جوی در جوی که خون می رفت و سر می برد چون گوی.
نظامی.
آه سردی برکشید آن ماهروی آب از چشمش روان شد همچو جوی.
مولوی ( مثنوی ).
مانده آن همره گرو درپیش اوخون روان شد از دل بی خویش او.
مولوی ( مثنوی ).
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.
مولوی ( مثنوی ).
شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست از پارس می رود به خراسان سفینه ای.
سعدی.
چو بر صحیفه املا روان شود قلمش زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.
سعدی.
ز حلق شیشه کز غلغل تهی بودبیشتر بخوانید ...