جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان
بر تا نبرد جانم هرچند روا داری.
فتوحی مروزی.
و رجوع به روان شود.- روان داشتن حکم ؛ نافذ داشتن آن. ( آنندراج ) :
بخواه جان و دل بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری.
حافظ ( از آنندراج ).
- روان داشتن کار ؛ روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن : که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
|| جاری ساختن : تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سعدی.
|| حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن.- روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد ؛ کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... ( از آنندراج ). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود :
سکوت مایه علم است زآن سبب لب جوی
خموش مانده خط موج را روان دارد.
شفائی ( از آنندراج ).