روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
حافظ.
|| واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. ( از یادداشت مؤلف ) : شما را چه رو می نماید در این
که بی نیکمردان مبادا زمین.
نظامی.
- رو نمودن چیزی ؛ آشکار شدن و به ظهور آمدن. ( آنندراج ) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز
ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا.
آصفی ( از آنندراج ).
|| روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. ( از یادداشت مؤلف ) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.
مولوی.
در میان گریه خوابش درربوددید در خواب آنکه پیری رو نمود.
مولوی.