رو به موت رفتن

پیشنهاد کاربران

somebody’s/something’s days are numbered
از کون نفس کشیدن: [عامیانه، کنایه ] ( به ریشخند: ) در حال مرگ بودن .
نفس سوار سینه شدن ؛ نفس به لب رسیدن. به حال نزع افتادن.
نفس بر لب رسیدن ؛ به حال نزع افتادن. به مردن رسیدن.
- || بغایت مانده شدن و ناتوان گشتن.
بطاق خانه بودن چشم
جان بدهان رسیدن . [ ب ِ دَ رَ / رِ دَ ] ( مص مرکب ) جان بحلق رسیدن . بحال احتضار رسیدن . جان بر لب رسیدن : آنکه سرش در کمند جان بدهانش رسیدمی نکند التفات آنکه بدستش کمند. سعدی . رجوع بجان بدهان آمدن شود.
...
[مشاهده متن کامل]

جان بدهان آمدن . [ ب ِ دَ م َ دَ ] ( مص مرکب ) جان بلب رسیدن . جان بغرغره رسیدن . بحال احتضار درآمدن :
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید.
سعدی .
زان عین که دیدی اثری بیش نمانده است
جانی بدهان آمده در حسرت کامی .
سعدی .
رجوع به جان بدهان رسیدن شود.

به حال احتضار افتادن ؛ محتضر شدن. نزدیک بمرگ شدن.
به شماره افتادن

بپرس