چه گفتند در داستان دراز
نباشد کس از رهنمون بی نیاز.
ابوشکور.
همی رفت و پیش اندرون رهنمون جهاندیده ای نام او شیرخون.
فردوسی.
خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یک فن.
منوچهری.
چنین گفت گشتاسب با رهنمون که روزی به پیشه نگردد فزون.
اسدی.
ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود.
خاقانی.
گر دیده بُده ست رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من.
؟ ( از سندبادنامه ص 325 ).
|| ناخدا و ملاح. || بدرقه. || حاجب. || نقیب. ( ناظم الاطباء ). رجوع به راهنمون شود.