چو ماهی به سینه درون جان تو
چنان می زبهر رهایش طپد.
ناصرخسرو.
برآسمان ز کسوف سیه رهایش نیست مر آفتاب درخشان و ماه تابان را.
ناصرخسرو.
اندرین زندان سنگین چون بماندم بی زواراز که جویم جز که ازفضلت رهایش را سبب.
ناصرخسرو.
- رهایش بخشیدن ؛ رهایی بخشیدن. نجات دادن. ( یادداشت مؤلف ): تنفیس ؛ رهایش بخشیدن از غم. ( منتهی الارب )- رهایش جستن ؛ رهایی جستن. خلاص طلبیدن. ( یادداشت مؤلف ). مؤائلة. وئال. وأل. وؤول. وئیل. ( منتهی الارب ).
- رهایش یافتن ؛رهایی یافتن. ( یادداشت مؤلف ) : چون از آن سختی رهایش یافتم... ( مقامات حمیدی ).