وین فره [ پیر ] زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایزد جبار مرا.
رودکی.
تبهای دیرینه را منفعت کند و از یرقان برهاند. ( الابنیه ).ترا دین و دانش رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست.
فردوسی.
از آن آمدم سوی میدان توکه از تن رهانم مگر جان تو.
فردوسی.
رهاندم ز تن همچنان جان اوی که ویران کنم کشور و خان اوی.
فردوسی.
رهاند خرد مرد را از بلامبادا کسی در بلا مبتلا.
فردوسی.
زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن ای برخطا و زلت جز رحمت خدایی.
ناصرخسرو.
ایزد برهاندت از بلاهاش به ْ زین سوی من ترادعا نیست.
ناصرخسرو.
که به آل رسول خویش مرابرهاندی ازین رمه نسناس.
ناصرخسرو.
که از سایه غیر سر می رهانم که از خود چو سایه جدا می گریزم.
خاقانی.
چو جان کارفرمایت به باغ خلد خواهد شدحواس کارکن در حبس تن مگذار و برهانش.
خاقانی.
جز ساقی و دردی و سفال و می از ششدر غم مرا که برهاند؟
خاقانی.
شه آن کاردان را که کشتی رهاندبفرمود تا کشتی آنجا رساند.
نظامی.
به هرجا که او تاختی بارگی رهاندی بسی کس ز بیچارگی.
نظامی.
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن.
سعدی.
رمقی بیش نمانده ست گرفتار غمت راچند مجروح توان داشت بکش تا برهانی.
سعدی.
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند .
سعدی.
- بازرهاندن ؛ وارهاندن. رهانیدن. رهاندن. خلاص کردن. آزاد ساختن : مردم... نخست ترا بازرهانند. ( کلیله و دمنه ).خوی بدش که بازرهاند مرا ز من
آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است.
خاقانی.
یارب ازین حبس گاه بازرهانش که هست شروان شرالبلاد خصمان شرالدواب.
خاقانی.
- وارهاندن ؛ آزاد ساختن. رهانیدن : وارهان زین دامگاه غم مرابیشتر بخوانید ...