گفتم چو نامشان علما بود و کار جود
کز دست فقر جهل چو ایشان رها شدم.
ناصرخسرو.
رها شد از شکم ماهی و شب دریابه یک سخن چو شنیدیم یونس بن متی.
ناصرخسرو.
ایشان دواند جان و تن دین سوی حکیم باطل ز حق به حکمت ایشان رها شده ست.
ناصرخسرو.
به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها.
خاقانی.
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت.
سعدی.
دیوی که خلق عالمش از دست عاجزندعاجز در آن که چون شود از دست او رها.
سعدی.
|| جدا شدن. خلاص یافتن : چو شب تیره شد قارن رزمخواه
رها شد ز سالار توران سپاه.
فردوسی.
|| بیرون شدن. به دررفتن : کجا بودم اکنون فتادم کجا
عنان سخن شد ز دستم رها.
فردوسی.
تا زلف او به بادصبا آشنا شده ست از دست دل عنان صبوری رها شده ست.
صائب ( از آنندراج ).
- رهاشده ؛ طلیق. مطلق. مستخلص. ( یادداشت مؤلف ).