من ره نمی برم مگر آنجا که کوی دوست
من سر نمی نهم مگرآنجا که پای یار.
سعدی.
|| راه پیدا کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین.
فرخی.
رهی نمی برم و چاره ای نمی یابم بجز محبت مردان مستقیم احوال.
سعدی.
- ره بردن به کسی یا جایی ؛ بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن : چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
- || راهنمایی کردن بدان سوی : گرت رای باشد به حکم کرم
به جایی که می دانمت ره برم.
سعدی ( بوستان ).
رجوع به راه بردن در همه معانی شود.