نابسوده دودست رنگین کرد
ناچشیده به تارک اندر تاخت.
رودکی.
پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
نگون بخت شد همچو بختش نگون ابا سیب رنگین به آب اندرون.
ابوشکور بلخی.
و از واسط گلیم و شلواربند و پشمهای رنگین خیزد. ( حدود العالم ).به رنگ اندر افتاد غلطان سرش
ز خون لعل شد دست و رنگین برش.
فردوسی.
همه پشت پیلان به رنگین درفش بیاراسته سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
خرگهی باید گرم و آتشی باید تیزباده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان.
فرخی.
بنفشه زلفا گرد بنفشه زار مگردمگرد لاله رخا گرد لاله رنگین.
فرخی.
و طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد. ( تاریخ بیهقی ). خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوش بوی تر نتواند. ( تاریخ بیهقی ).رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
تذرو مرغی سخت رنگین است.( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم.
حافظ.
|| خرم و شاداب. پررونق و باصفا. پرلمعان و درخشنده. زیبا و وجیه : چو رنگین رخ شاه زرفام گشت
از آن درد و غم بهر بهرام گشت.
فردوسی.
چو پژمرده شد روی رنگین تونگرید کسی گرد بالین تو.
فردوسی.
تا چون رخ رنگین بتان و غم هجران تابنده و سوزنده و رخشنده بود نار.
فرخی.
با رخ رنگین چون لاله و گل با لب شیرین چون شهد و شکر.
فرخی.
آن زنگی زلفین بدان رنگین رخسارچون سار سیاه است و گل اندر دهن سار.
مجلدی.
- رنگین رخ ؛ زیباروی. شاداب چهره. پر رنگ و بوی رخسار. رجوع به رنگ و بوی شود : ای آمده از خلخ شیرین لب و خوش پاسخ
مشکین خط و رنگین رخ ، سنگین دل و سیمین بر.
معزی ( از آنندراج ).
- رنگین عذاران چمن ؛ کنایه از گلهای زیبا و شاداب و رنگارنگ چمن : بیشتر بخوانید ...