چون قضا رنگ حادثات زند
ناظرش حزم پیش بین تو باد.
انوری.
دست سخن کی رسد در تو که از پاس توتا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست.
انوری ( از بهار عجم ).
معمار وجود ار نزدی رنگ تو برعشق در آب محبت گل آدم نسرشتی.
حافظ ( از بهار عجم ).
زده ای رنگ حنا چون گل رعنا بر کف زده ای رنگ حنا بر کف و رعنا زده ای.
لسانی ( از آنندراج ).
|| کنایه از تعمیر کردن باشد. ( بهار عجم ) ( از آنندراج ). رنگ ریختن. رجوع به رنگ ریختن شود. || نیرنگ بکار بردن. فریب دادن. گول زدن.