قلم را رنده دیوان نسازی
دل و جان ضعیفان را نرندی.
سوزنی.
مرد عاقل به ناخن هذیان جگر خویش اگر نرندد به.
انوری.
روزگارت بسر بخواهد بردخصم گو روز و شب جگر می رند.
انوری.
- آسمان رند ؛ آسمان خراش. آنچه آسمان را بخراشد. خراشنده آسمان : ای روح صفاتت اهرمن بند
وی نوک سنانت آسمان رند.
خاقانی.
- جگررند ؛ جگرخراش. آنکه جگر را بخراشد و مجروح کند : خون جگرم بر رخ چون می نچکد هر دم
چون دلبر عیارم شوخی است جگررندی.
ابن یمین.
|| حک کردن. محو کردن. زدودن.از بین بردن : محک ؛ آنچه نوشته بدان برندند. ( السامی فی الاسامی ).زآنکه بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم بندش را برند.
مولوی.
|| خاریدن. خارانیدن : هر ساعتکی سینه به منقار برندند [ کبکان ]
چون جزع پر سینه و چون بُسَّد منقار.
منوچهری.
|| بمجاز، روفتن. روبیدن. رفت و روب و تمیز کردن : باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند
جز به سر آستین جای مروب و مرند.
سوزنی.
|| رُستن. ( برهان قاطع ). رُستن و روییدن. ( ناظم الاطباء ). || خرامیدن به نازو تبختر. ( برهان قاطع ). خرامیدن. ( آنندراج ).