سراسر ز دیدار من دور باد
بدی را تن دیو رنجور باد.
فردوسی.
ز دیدار او چشم بد دور بادتن بدسگالانش رنجور باد.
فردوسی.
ز درد و غم و رنج دل دور بودبدی را تن دیو رنجور بود.
فردوسی.
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی رنج یک کافر شادان و دگر کافر غمخوار.
ناصرخسرو.
خبر به اطراف رسید که هرکه بدان صومعه می رود زیارت می کند اگر رنجور است صحت می یابد. ( قصص الانبیاء چ سنگی 1320 ص 211 ).نبایست دادن به رنجور قند
که داروی تلخش بود سودمند.
( بوستان ).
چه داند خوابناک مست و مخمورکه شب را چون بروز آورد رنجور.
سعدی.
رنجوری را گفتند دلت چه می خواهد؟ گفت آنکه دلم چیز نخواهد. ( گلستان ). توانگری بخیل را پسری رنجور بود. ( گلستان ).- رنجوروار ؛ مانند رنجور. مثل و شبیه رنجور :
مگو تندرست است رنجوردار
که می پیچد از غصه رنجوروار.
( بوستان ).
|| مغموم. ملول. غمگین. حزین. دلگیر. ( ناظم الاطباء ). اندوهگین. غمین. اندوهناک : پنجم آنکه کسی معروف بود بنامی که آن نام عیب بود چون اعمش و اعرج و غیر آن که چون معروف شده باشد از آن رنجور نشوند. ( کیمیای سعادت ). اگر قوت این از گوسپندی بود و گوسپند بمیرد رنجور شود و لکن خشمگین نشود. ( کیمیای سعادت ).باﷲ که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرم و نیک و شادمانم.
مسعودسعد.
هر زمان گفتی ای خدای غفورهستم اندر عنا و غم رنجور.
سنائی.
... و نیکمردان رنجور و مستذل وشریران فارغ و محترم. ( کلیله و دمنه ). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. ( کلیله و دمنه ). || آزرده. متأذی : گفت ای پسرهای مهلائیل روان مهلائیل از شما رنجور است.( قصص الانبیاء چ سنگی 1320 ص 30 ). آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد. ( کلیله و دمنه ). رنج مبر که به گفتار تو بازنایستند و تو رنجور گردی. ( کلیله و دمنه ). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را رنجور نگرداند. ( کلیله و دمنه ).