رمیدنداز آن پهلو نامور
دلاور بیامد بنزدیک در.
فردوسی.
رمیدند از او رزمسازان چین شده خیره سالار توران زمین.
فردوسی.
به خوردن چو کردند سویش بسیچ رمیدند از وی نخوردند هیچ.
فردوسی.
پرخاش مکن سخن بیاموزاز من چه رمی چو خر ز قسور.
ناصرخسرو.
از من چو خر ز شیر مرم چندین ساکن سخن شنو که نه سکینم.
ناصرخسرو.
یار مار است چون روی بدرش مار یار است چون رمی ز برش.
سنائی.
و کارنیز تنگ مگیر که برمند. ( کلیله و دمنه ).خواب دیده فیل تو هندوستان
که رمیدستی ز حلقه دوستان.
مولوی.
ملک در خشم شد و مر او را به سیاهی بخشید... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. ( گلستان ).- دررمیدن ؛ احتراز کردن بواسطه نفرت وکراهت. نفرت پیدا کردن. رمیدن [ : نصربن احمد سامانی ] فرمانهای عظیم می داد از سر خشم تا مردم از وی دررمیدند. ( تاریخ بیهقی ).
- || گریختن. فرار کردن. تار و مار شدن. پراکنده شدن : امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد... آن بود غوریان دررمیدند و هزیمت شدند. ( تاریخ بیهقی ). از پیش وی دررمیدندچنانکه روبهان از پیش شیر نر گریزند. ( تاریخ بیهقی ).
- دل رمیدن از ؛ نفرت کردن از چیزی. بیزار شدن از چیزی :
مرا که سال به هفتادوشش رسید رمید
دلم ز شله صابوته و ز هره تاز.
قریعالدهر.
|| پریدن از بیم. ( ناظم الاطباء ). دور شدن با وحشت. ( فرهنگ نظام ). دور شدن جانوری با وحشت از چیزی یا کسی یا حیوانی دیگر. ترسان شدن و آشفته و پریشان شدن حیوان از چیزی یا کسی و یا حیوانی نادیده و غیرعادی : چو آهوبره از بر شیر نر
رمیدند یکسر از این گاوسر.
فردوسی.
رمد شیر از او هر کجابگذردبه یک زخم پیل ژیان بشکرد.
( گرشاسب نامه ).
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ سگ جنگ دیده بدرد پلنگ.
سعدی.
- از جای رمیدن ؛ پریدن از بیم و ترس. ( ناظم الاطباء ذیل رمیدن ) : بیشتر بخوانید ...