بوم محنت، رمانی ست از امین احمدی افزادی که در سال ۱۴۰۳، در تهران منتشر شد. این داستان که به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است، در شهر کرمان رخ می دهد و فضای سیاسی اجتماعی دهه های و سی خورشیدی را ترسیم می کند. چیزی که در این کتاب بسیار به چشم می خورد، تلفیق نمادها، اسطوره ها و صحنه های غریب و در عین حال آشنایی است که در طول کتاب مدام تکرار می شوند و گاهی انگار با گذشته و آینده در هم می آمیزند.
... [مشاهده متن کامل]
نویسنده ( ها ) : امین احمدی افزادی
کشور: ایران، تهران
زبان: فارسی
موضوع ( ها ) : رمان فارسی - قرن ۱۵
گونه ( های ) ادبی: رئالیسم جادویی
ناشر: آنان
تاریخ نشر: ۱۴۰۳
شمار صفحات: ۹۶
وضعیت فهرست نویسی: فیپا
رده بندی کنگره: PIR8334
شماره کتابشناسی ملی: ۹۷۲۸۲۸۰
شابک: ۹ - ۵۸ - ۸۲۳۷ - ۶۲۲ - ۹۷۸
صفحه آرا: غلامرضا خدا رحمی
طراح جلد: یزدان زارع
بریده ای از کتاب:
وقتی تابوت به جلوی دکان رضا کفاش رسید، از مغازه اش آمد بیرون. درحالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، هفت قدم پشت جنازه راه آمد و بعد رفت پی کارش. اشرف خودش، با چشم های خودش دید وقتی که رضا برگشت توی مغازه اش، شروع کرد به خندیدن. همچین می خندید که شانه هایش می لرزید. زیر لب تکرار کرد: ( ( استغفرالله، مردک کافر، پاک دیوانه شده، استغفرالله! ) ) ناگهان صدای پیرمرد فایتون چی بلند شد: ( ( بابک امروز صبح مرده، خوش به سعادتش! ) ) و بلند خندید. اشرف نگاهی به پیرمرد کرد و چیزی نگفت. زیر لب شروع کرد به دعا خواندن: ( ( الحمدلله الذی لم یجعلنی. . . ) ) پیرمرد فایتون چی هم بلندبلند می خندید. بعد از چند دقیقه، رسیدند به جلوی مریض خانه. اشرف از فایتون پیاده شد. زیر پایش یک گودال پر از آب وگل بود. نزدیک بود بیفتد توی گودال، اما خودش را کنترل کرد. قلبش تندتند می زد. سرش گیج می رفت و به زحمت نفس می کشید. چادرش را درست کرد و دستش را کرد توی کیفش. یک دراخم بیرون آورد و داد به پیرمرد فایتون چی. پیرمرد فایتون چی، سکه را گرفت و انداخت توی کیسه پر از سکه ای که کنارش بود. کنار کیسه، یک کوزه قدیمی افتاده بود که رویش را خاک گرفته بود. روی کوزه، طرح مردی را کشیده بودند که او را بالای چوبه دار برده، و طناب دور گردنش انداخته بودند. دهان مرد باز بود. معلوم بود که دارد فریاد می کشد. پیرمرد فایتون چی، از زیر شال گردنی که دور سرش محکم بسته بود، خنده بلندی کرد، به طوری که شانه هایش می لرزید. گفت: ( ( خیرببینی خواهر! خیرببینی! ) ) و دوباره خندید. بعد رفت و صدای خنده اش کم کم ضعیف و محو شد.
... [مشاهده متن کامل]
نویسنده ( ها ) : امین احمدی افزادی
کشور: ایران، تهران
زبان: فارسی
موضوع ( ها ) : رمان فارسی - قرن ۱۵
گونه ( های ) ادبی: رئالیسم جادویی
ناشر: آنان
تاریخ نشر: ۱۴۰۳
شمار صفحات: ۹۶
وضعیت فهرست نویسی: فیپا
رده بندی کنگره: PIR8334
شماره کتابشناسی ملی: ۹۷۲۸۲۸۰
شابک: ۹ - ۵۸ - ۸۲۳۷ - ۶۲۲ - ۹۷۸
صفحه آرا: غلامرضا خدا رحمی
طراح جلد: یزدان زارع
بریده ای از کتاب:
وقتی تابوت به جلوی دکان رضا کفاش رسید، از مغازه اش آمد بیرون. درحالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، هفت قدم پشت جنازه راه آمد و بعد رفت پی کارش. اشرف خودش، با چشم های خودش دید وقتی که رضا برگشت توی مغازه اش، شروع کرد به خندیدن. همچین می خندید که شانه هایش می لرزید. زیر لب تکرار کرد: ( ( استغفرالله، مردک کافر، پاک دیوانه شده، استغفرالله! ) ) ناگهان صدای پیرمرد فایتون چی بلند شد: ( ( بابک امروز صبح مرده، خوش به سعادتش! ) ) و بلند خندید. اشرف نگاهی به پیرمرد کرد و چیزی نگفت. زیر لب شروع کرد به دعا خواندن: ( ( الحمدلله الذی لم یجعلنی. . . ) ) پیرمرد فایتون چی هم بلندبلند می خندید. بعد از چند دقیقه، رسیدند به جلوی مریض خانه. اشرف از فایتون پیاده شد. زیر پایش یک گودال پر از آب وگل بود. نزدیک بود بیفتد توی گودال، اما خودش را کنترل کرد. قلبش تندتند می زد. سرش گیج می رفت و به زحمت نفس می کشید. چادرش را درست کرد و دستش را کرد توی کیفش. یک دراخم بیرون آورد و داد به پیرمرد فایتون چی. پیرمرد فایتون چی، سکه را گرفت و انداخت توی کیسه پر از سکه ای که کنارش بود. کنار کیسه، یک کوزه قدیمی افتاده بود که رویش را خاک گرفته بود. روی کوزه، طرح مردی را کشیده بودند که او را بالای چوبه دار برده، و طناب دور گردنش انداخته بودند. دهان مرد باز بود. معلوم بود که دارد فریاد می کشد. پیرمرد فایتون چی، از زیر شال گردنی که دور سرش محکم بسته بود، خنده بلندی کرد، به طوری که شانه هایش می لرزید. گفت: ( ( خیرببینی خواهر! خیرببینی! ) ) و دوباره خندید. بعد رفت و صدای خنده اش کم کم ضعیف و محو شد.