رماح

لغت نامه دهخدا

رماح. [ رِ ] ( ع اِ ) ج ِ رُمْح. نیزه ها. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات )( از اقرب الموارد ). رجوع به رُمْح شود :
میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و نمور.
مسعودسعد.
ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که این کشنده سیوف است و آن زدوده رماح.
مسعودسعد.

رماح. [ رِ ] ( اِخ ) موضعی است در نزدیکی تباله. ( از معجم البلدان ).

رماح. [ رَم ْ ما ]( ع ص ) نیزه گر. ( منتهی الارب ) ( دهار ). نیزه باز کامل. ( آنندراج ). استاد در نیزه اندازی. ( از تاج العروس ).

رماح. [ رَم ْ ما ] ( اِخ ) ابن ابرد. رجوع به ابن میاده شود.

رماح. [ رَم ْ ما ] ( اِخ ) منسوب است به صنعت رِماح که نیزه سازی را می رساند و جماعتی بدان منسوبند و از جمله آنهاست ابوجعفر احمدبن محمدبن عبدالوارث الرماح از مردم مصر که در ذیحجه سال پانصد و هشتاد و سه درگذشت. ( از لباب الانساب ج 1 ).

فرهنگ فارسی

نیزه ها، جمع رمح
( اسم ) جمع رمح نیزه ها .
منسوب است بصنعت رماح که نیزه سازی را میرساند و جماعتی بدان منسوبند و از جمله آنهاست ابو جعفر احمد بن محمد بن عبدالوارث الرماح از مردم مصر که در ذی حجه سال پانصد و هشتاد و سه درگذشت

فرهنگ معین

(رِ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ رمح ، نیزه ها.

فرهنگ عمید

= رمح

پیشنهاد کاربران

پشت او و پای او و گوش او و گردنش
چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن
منوچهری دامغانی
رمح = نیزه
رِماح = جمع نیزه
رمّاح = استاد در نیزه اندازی

بپرس