رقیق

/raqiq/

مترادف رقیق: آبدار، آبکی، باریک، تنک، روان، سیال، شل، کم رنگ، مایع، نازک، نرم

متضاد رقیق: غلیظ

برابر پارسی: آبکی، آبگونه، آبناک، شل، کم مایه

معنی انگلیسی:
diluted, watery, liquid, thin, weak, dilute, soft, tender, rare, tenuous

لغت نامه دهخدا

رقیق. [ رَ ] ( ع ص ، اِ ) بنده و مملوک. ج ، اَرقاق و رِقاق و قد یطلق علی الجمع. گویند عبید رقیق. ( ناظم الاطباء ). و یستوی فیه الواحد والجمع و قد یجمع علی رِقاق. ( منتهی الارب ). به معنی بنده واحد و جمع دروی یکسان است و بندرت بر رِقاق جمع بسته شود. ( آنندراج ). بنده. ج ، ارقاء. ( مهذب الاسماء ) ( از دهار ) ( از منتهی الارب ). بنده ، برای مفرد و جمع گویند: عبد رقیق و عبید رقیق. و نیز گفته اند آن برای مؤنث نیز آید و گویند:امة رقیق و رقیقة. ( از اقرب الموارد ). || تنک از هر چیزی. ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( منتهی الارب ). مقابل غلیظ. ج ، اَرِقّاء. ( از اقرب الموارد ). تنک و شمشیر تنک را نیز گویند. ( مهذب الاسماء ). || هر چیز مایع و تنک. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). سیال. آبکی. تنک. گشاده. آبناک. مقابل غلیظ. مقابل ستبر. مقابل زفت و سفت : آش رقیق ؛ آش تنک. دم رقیق ؛ خون تنک. ( یادداشت مؤلف ).
- رقیق گردیدن ؛ نازک و لطیف گشتن :
اندر آیند اندرین بحر عمیق
تا که گردد روح صافی و رقیق.
مولوی.
- || آبکی شدن.
|| تنک و نازک مانند کاغذ. ( ناظم الاطباء ). نازک. مقابل ضخیم و کلفت. ( از فرهنگ فارسی معین ) : و به هر دو ابهام آن را از هم بازکنند چندانکه غشا رقیق بود بدرد و اگر غشا غلیظ بود به میانگاه آن به مبضعی بشکافند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
روی و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا خور تافت از پرده رقیق.
مولوی.
|| نرم. ج ، رِقاق. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). سندس دیبایی رقیق است ؛ یعنی دیبایی تنک و نرم. مقابل خشن. ( فرهنگ فارسی معین ). مقابل ستبر.
- رقیق القلب ؛ نرم دل و حلیم و سلیم و مهربان و رحیم. ( ناظم الاطباء ). دل نازک. نازک دل. ( یادداشت مؤلف ).
|| صاف ونرم و ملایم و نازنین و ظریف. ( ناظم الاطباء ).
- رقیق البدن ؛ نرم و نازک بدن و ظریف. ( ناظم الاطباء ).
|| باریک. ( ناظم الاطباء ) ( ازفرهنگ فارسی معین ).
- رقیق الانف ؛ باریک بینی. نرم بینی. ( از اقرب الموارد ).
- رجل رقیق الحال ؛ اندک مال. ( از اقرب الموارد ).
- رقیق الحاشیة ؛ کسی که در بند و بست کارها چندان استوار نباشد. ( ناظم الاطباء ).
- || آنکه دارای کاری جزیی بود. ( از ناظم الاطباء ).
- عیش رقیق الحواشی ؛ زندگی فراخ و پرنعمت. ( از اقرب الموارد ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

نرم ونازک، لطیف، باریک، نقیض غلیظ، ارقائ جمع
( صفت ) ۱ - باریک مقابل ضخیم کلفت. ۲ - نرم لین مقابل خشن . ۳ - آبکی سیال مقابل غلیظ .

فرهنگ معین

(رَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - نازک . ۲ - نرم . ۳ - آبکی .

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ غلیظ] آبکی.
۲. [مجاز] حساس: قلب رقیق.
۳. [مجاز] نرم، لطیف: شعر رقیق.
۴. [قدیمی] نازک، ظریف.
۵. [جمع: ٲَرِقّاء] [قدیمی] مملوک، بنده، برده، غلام.

واژه نامه بختیاریکا

تِر

جدول کلمات

ابکی

مترادف ها

attenuate (صفت)
رقیق، نازک

thin (صفت)
لاغر، رقیق، نازک، نزار، باریک، سبک، نحیف، تنک، کم پشت، کم چربی، رقیق و آبکی، کم جمعیت، بطور رقیق، نازک شدن

watery (صفت)
ابدار، رقیق، ابی، تر، ابکی، پر اب، اشکبار

rare (صفت)
غریب، رقیق، لطیف، خام، نادر، کمیاب، کم، نیم پخته، نایاب

ethereal (صفت)
علوی، رقیق، نازک، آسمانی، سماوی، روحانی، اثیری، اتری

lenis (صفت)
رقیق، دارای تلفظ نرم

washy (صفت)
سست، رقیق، کم رنگ، ابکی، اب زیپو

wishy-washy (صفت)
بی مزه، سست، رقیق، ابکی، زیپو

فارسی به عربی

رقیق , نادر

پیشنهاد کاربران

چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم:
۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه.
۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه.
۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک.
۴: متراکم: انبوه، انباشته.
پارسی را پاس بداریم: )
رُو row
رُوَّکی rowwaki
در کارچان ( ( فارسی دوانی ) ) به چیز هایی که از حد معمول شل تر هستند میگن " رُو row " یا " رُوَّکی rowwaki
معامله کالا با کالا:پایا پای
متضاد و مخالف �غلیظ�
تُنُک، نازک
در برخی باره ها: کمرنگ، کم مایه، شُل، آبکی
کم اثر - خفیف -
آبدار، آبکی، باریک، تنک، روان، سیال، شل، کم رنگ، مایع، نازک، نرم
اگر فیزیکی بگوییم،
سلول هایش از هم دورتر اند
آبکی

بپرس