همچو سپند پیش تو سوزم و رقص می کنم
خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی.
خاقانی.
رقص آنجا کن که خود را نشنوی پنبه را از ریش شهوت برکنی.
مولوی.
دل زنده می شود به امید وفای یارجان رقص می کند به سماع کلام دوست.
سعدی.
|| حرکات منظم موزون در سماع کردن. ( از فرهنگ فارسی معین ) : گر به طریق عارفان رقص کنی به ضرب کن
دنیی زیر پای نه دست به آخرت فشان.
سعدی.
|| کنایه از آفرین کردن. ( مجموعه مترادفات ص 79 ). || گاهی کنایه از منع کردن. ( مجموعه مترادفات ص 179 ).