رفتن جان یا روان ؛ مردن. درگذشتن. ( از یادداشت مؤلف ) . اگر محاباتی کند جانش برفت. ( تاریخ بیهقی ) .
آهسته رو ای کاروان تندی مکن با ساربان
کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود. . .
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.
سعدی.
آهسته رو ای کاروان تندی مکن با ساربان
کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود. . .
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.
سعدی.