ببارید بر چهره چندان سرشک
کز آن آمدی ابر و باران به رشک .
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
اگر رشک آید از تو شهر یاران را عجب نبودکه شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری.
امیرمعزی.
رشکم آید که کسی سیر نظر در تو کندباز گویم که کسی سیر نخواهد بودن.
سعدی.
رشک آیدم ز مردمک دیده بارهاکاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست.
سعدی.
به خاکم رشک می آید که بر وی می نهی پایت که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر توانستی.
سعدی.
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبدزهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی.
دی فاخته ای بر سر شاخی با جفت می گفت غمی که در دلش بود نهفت
رشک آمدم از حالش و با خود گفتم
شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت.
سعدی.
مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آیدکه در هر گردشی جان دگرمی گیرد از مینا.
صائب.
رشکم آید چون ببینم یار بااغیار بودهرچه بادا بادیا اغیار یا خود می کشم.
ابوالمعانی ( از شعوری ).