همی مدیح تو داودوار برخوانم
از آنکه کوه رسیل است مر مرا به صدا.
مسعودسعد.
|| پیغام. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ نظام ).- هم رسیل ؛ هم پیغام. هم آواز. هم صدا :
آرد سازد ریگ را بهر خلیل
کوه با داود سازد هم رسیل.
مولوی.
|| فرستاده. ( غیاث اللغات ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اَرْسُل و رُسُل ، رُسَلاء. ( المنجد ). || همراه. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ). همره. ( نصاب الصبیان ) ( مهذب الاسماء ). دمساز. موافق. ( فرهنگ فارسی معین ). همدوش. ( یادداشت مؤلف ). || آنکه با دیگری هم صدا بخواند. هم آواز. ( فرهنگ فارسی معین ) : در پی گرد کاروان غمش
از رسیلان ناله جرسیم.
انوری.
گفت حق آموخت وآنگه جبرئیل در بیان با جبرئیلم من رسیل.
مولوی.
|| آنکه در تیر انداختن و جز آن شریک باشد. ( یادداشت مؤلف ).آنکه در تیراندازی و جز آن موافقت کند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).