رسوخ. [ رُ ] ( ع اِمص ) استواری و پابرجا بودن. ( غیاث اللغات ) ( از منتخب اللغات ). سنوخ. ( یادداشت مؤلف ). استواری. پابرجایی. ثبات. ( فرهنگ فارسی معین ) ( یادداشت مؤلف ) : رسوخ پیدا کرد بنیادش. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308 ). آن واقعه سبب رسوخ محبت جماعتی شد به حضرت ایشان. ( انیس الطالبین ).
- بارسوخ ؛ بانفوذ. باثبات. بمجاز، عالم و فهمیده و راسخ در علم. صاحب رسوخ :
هست تعلیم خسان ای بارسوخ
همچو نقش خوب کردن بر کلوخ.
مولوی.
- صاحب رسوخ ؛ کسی که بواسطه استواری و پایداری دارای فضیلت باشد. ( ناظم الاطباء ).|| اثر. ( ناظم الاطباء ). || نفوذ. ( فرهنگ فارسی معین ).