ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
مگر یک رمه نامداران سران شود رسته از غل و بند گران.
فردوسی.
چو پیروزگر دادمان دستگاه گنه کار شد رسته با بیگناه.
فردوسی.
بدان رومیان بر ببخشودشاه گنه کار شد رسته با بیگناه.
فردوسی.
چو شد رسته از جنگ برگاشت روی تهمتن همی بود پرخاشجوی.
فردوسی.
وگر به پاکی و طهر و طهارت و عصمت ز مرگ رسته شدی فاطمه بدی اندر.
ناصرخسرو.
قول و عمل چون بهم آمد بدان رسته شدی از تن غدار خویش.
ناصرخسرو.
رسته شد از بار جهل هرکه خردجان و دلش را ستوده برهون شد.
ناصرخسرو.
راستی کن که اندرین رسته نشوی جز به راستی رسته.
سنایی.
رسته شدن. [ رُ ت َ / ت ِ ش ُدَ ] ( مص مرکب ) رستن. روییدن. سر زدن. برآمدن. ( یادداشت مؤلف ) :
زمین سربه سرکشته و خسته شد
و یا لاله و زعفران رسته شد.
فردوسی.
وای فردا که شود رسته ز گلزار تو خار.سوزنی.
و رجوع به رُستَه و رُستن شود.