ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود
وز آن ده که بد رسته هم خسته بود.
اسدی.
ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان.
اسدی.
جز آنرا مدان رسته از بند آتش که کردار درخورد گفتار دارد.
ناصرخسرو.
یوسف رسته ز دلو ماند چو یونس به حوت صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب.
خاقانی.
رسته چون یوسف ز چاه ودلو و پیشش ابر و صبح گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده اند.
خاقانی.
چشم فلک فارغ ازین جستجوی گوش زمین رسته ازین گفتگوی.
نظامی.
در حاجت از خلق بربسته به ز دربانی آدمی رسته به.
نظامی.
در مثل تاهر کسی گوید که فال نیک و بدرسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر
فال کردم دست بدخواهانْش زیر سنگ باد
راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر.
سوزنی.
- از جهان رسته ؛ وارسته. بی اعتنا به جهان و زخارف جهان : اگر در جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست.
سعدی.
- رستگان ؛ ج ِ رسته. ( ناظم الاطباء ). وارهیدگان. آزادشدگان. ( یادداشت مؤلف ) : بر او [ رستم ] آفرین کرد گودرز و گیو
که ای نامبردار سالار نیو
ز درد و غمان رستگان توایم
به ایران کمربستگان توایم.
فردوسی.
|| آزاد. ( ناظم الاطباء ). || کسی که در ظاهر و باطن آلودگی و گرفتاری نداشته باشد. ( از برهان ). || وارستگی از آلودگی دنیا. ( لغت محلی شوشتر ).- وارسته ؛ بی اعتنا به دنیا و مال دنیا. آنکه به ظاهر و جاه و مقام دنیوی پشت پا زده باشد. ( از یادداشت مؤلف ). و رجوع به ماده وارسته در جای خود شود.
بیشتر بخوانید ...