رستنی. [ رُت َ ] ( ص لیاقت ) روییدنی. قابل رستن. لایق رستن. ( یادداشت مؤلف ). چیزی که روییدنش لازم باشد. ( لغات ولف ). لایق رشد و نمو. قابل بالیدن و بلند شدن :
ترا پنج ماهست از آبستنی
ازین نامور بچه رستنی.
فردوسی.
|| ( اِ ) بمعنی گیاه و روییدنی است. ( از شعوری ج 2 ص 27 ). بمعنی عموم روییدنیست از درخت و گیاه و امثال آنها. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). گیاه و نبات. ( ناظم الاطباء ). گیاه. نبت. نبات. نامیه. ( یادداشت مؤلف ). هرچه بروید و ببالد. ( ناظم الاطباء ). آنچه از زمین روید چون گیاه و غیر آن. ( فرهنگ نظام ) : ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
جز از رستنی ها نخوردند چیزز هرچ از زمین سر برآورد نیز.
فردوسی.
وز آن پس چو جنبنده آمد پدیدهمه رستنی زیر خویش آورید.
فردوسی.
خورد رستنی از زمین آب و خاک کند همچو خود هرچه را خورد پاک.
فردوسی.
زمین است چون مادری مهرجوی همه رستنیها چو پستان اوی.
اسدی.
ستاره ست گلهای بسیار اوهمه رستنی برگ و ما بار او.
اسدی.
من به یمگان در نهانم علم من پیدا چنانک فعل نفس رستنی پیداست او در ویج و حب.
ناصرخسرو.
تخم و بر و برگ همه رستنی داروی ما یا خورش جسم ماست.
ناصرخسرو.
این رستنی است نارون هر سووآن بی سخن است وین سوم گویا.
ناصرخسرو.
رگ رستنی در زمین گشته سخت به رقص آمده برگهای درخت.
نظامی.
نموده ناف خاک آبستنیهاز ناف آورده بیرون رستنیها.
نظامی.
رستنی را به سبزی آهنگست همه سرسبزیی بدین رنگست.
نظامی.
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ بنام آن بیابان بیابان مرگ.
نظامی.
رستنی سر برون زد از دل خاک زنگ خورشید گشت از آینه پاک.
نظامی.
انجبار؛ رستنی است سرخ رنگ ، معرب انگبار. جنبه ؛ هر رستنی که فوق تره و کم از شجره است. ( از منتهی الارب ). || نباتی. || هنگام روییدگی. ( ناظم الاطباء ). || زمان روییدن گیاه. ( از شعوری ج 2 ورق 27 ). || مکان روییدگی هر چیزی که بروید. ( ناظم الاطباء ). مکان روییدن گیاه.