رستخیز برخاستن

لغت نامه دهخدا

رستخیز برخاستن. [ رَ ت َ / رَ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) غوغا برخاستن.هنگامه بپا شدن. داد و فریاد بلند شدن :
چو برخاست زآن روستا رستخیز
گرفتند ناگاه راه گریز.
فردوسی.
به چنگال هریک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخاسته رستخیز.
فردوسی.
برون شد بهو دید هر سو گریز
چپ و راست برخاسته رستخیز.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از آن بیشه برخاستی رستخیز.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
تحسین خلایق از چپ و راست
از غلغله رستخیز برخاست.
امیر حسینی سادات.
نهال مهر نشاندم به دل چه دانستم
که رستخیز جهانم ز خانه برخیزد.
اهلی شیرازی ( از ارمغان آصفی ).
و رجوع به رستخیز و رستخیز خاستن و مترادفات کلمه شود.

فرهنگ فارسی

غوغا برخاستن هنگامه بپا شدن

پیشنهاد کاربران

بپرس