بدو داد جامه که ای رنگرز
تو این را به رنگ رخ من برز.
وطواط.
سر انگشت می رزد بی بی بر من انگشت می گزد بی بی
از پی یک نشان دوم جامه
لاجوردی همی رزد بی بی.
خاقانی.
بر آنکس که جانش به آهن گزم بسی جامه ها در سکاهن رزم.
نظامی ( از آنندراج ).
فلکها که چون لاجوردی خزندهمه جامه لاجوردی رزند.
نظامی.
به ار در خم می فروشد خزم چو می جامه ای را به خون می رزم.
نظامی.
هر نگاری که زر بود بدنش لاجوردی رزند پیرهنش.
نظامی.
چون مگس بر سیه سپید خزندهر دو را رنگ بر خلاف رزند.
نظامی.
جامه گه ازرق کنی گاهی سیاه جامه خود دانی تو مردم را مرز.
اوحدی.
- ازرق رز ؛ کبودرنگ : پر ازمیوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
( بوستان ).
- رنگرز ؛ صباغ. که رنگ کند. که رنگ کاری پیشه سازد. که صباغی حرفه کند : بدو داد جامه که ای رنگرز
تو این را برنگ رخ من برز.
وطواط.
|| حنا بستن خصوصاً. و رجوع به رنگرز شود. ( لغت محلی شوشتر ). || لکه کردن. ( ناظم الاطباء ).