بیار آنچه به کردار دیده بود نخست
روان روشن بستد بقهر از او رزبان
رز آنچه قطره اوگر فروچکد بزمین
ضریر گوید چشم من است و مرده روان.
ابوشکور بلخی ( از انجمن آرا ).
از چرا ترسد ای شگفت از بادچو نترسد همی رز از رزبان.
فرخی.
رزبان ز بچگان رزان باز کرد پوست بی آنکه بچگان رزان را رسد زیان.
فرخی.
باز رزبان به کارد برد رزبچه نازنین کند قربان.
فرخی.
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی به رز اندر به شتاب از ره دولاب همی.
منوچهری.
رزبان تاختنی کرد بشهر از رز خویش در رز بست بزنجیر و به قفل از پس و پیش.
منوچهری.
رزبان شد بسوی رز به سحرگاهان کو دلش بود همیشه سوی رز خواهان.
منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبریدقطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
|| باغبان. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( از شعوری ج 2 ص 12 ) ( برهان ). گاه از رزبان مطلق باغبان اراده شود. ناطور. دخو. تاک نشان. ( یادداشت مؤلف ).