ردی

/raddi/

مترادف ردی: بد، سیئه، تباه، هالک

معنی انگلیسی:
failure, malignant

لغت نامه دهخدا

ردی. [ رَدْی ْ ] ( ع مص ) رَدَیان. جهجهان رفتن یا بنوعی از رفتار میان رفتن و دویدن. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). دویدن ستور. ( تاج المصادر بیهقی ). || جهجهان رفتن زاغ. || یک پا برداشته با پای دیگر جهجهان رفتن بچه در وقت بازی : ردت الجاریة. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || شکستن و ریزه ریزه کردن چیزی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شکستن چیزی را. ( از اقرب الموارد ). || رفتن. || کوفتن کسی را. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || کوفتن اسب زمین را با سُمش. ( از اقرب الموارد ). || سنگ انداختن کسی را: رَدی ̍ فلاناً بحجر. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). سنگ انداختن. ( تاج المصادر بیهقی ). || فروافتادن در چاه و جز آن. ( از ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). در چاهی افتادن. ( تاج المصادر بیهقی ). || بسیار شدن گوسپند یا مال کسی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). افزون شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || فزون شدن مال کسی بر پنجاه : ردی زید علی الخمسین. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || به بیباکی فرودآمدن از کوه بلندی. ( از اقرب الموارد ).

ردی. [ رِ ] ( از ع ، اِ ) ممال رِدا. ( یادداشت مؤلف ) :
به اسب و جامه نیکو چرا شدی مشغول
سخنْت نیکو باید نه طیلسان و ردی.
ناصرخسرو.
به بارگاهی کز فخر همتش جوید
ز ظل پرده او دوش آفتاب ردی.
ابوالفرج رونی.
محرمان چون ردی از صبح درآرند به کتف
کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
صبح را در ردی ساده احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند.
خاقانی.
گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشه ردیست.
مولوی.
و رجوع به ردا و رداء شود.

ردی. [ رَ دا ] ( ع اِ ) ج ِ رَداة. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به رَداة شود.

ردی. [ رَ دا ] ( ع اِمص ) هلاکی. ج ، رَداة. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( دهار ) : درپوشید رِدای رَدی ̍ و درآمد در عماری بلاء. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 450 ).

ردی. [ رَ دا ] ( ع مص ) هلاک گردیدن. ( ناظم الاطباء ). هلاک شدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( مصادر اللغه زوزنی ) ( ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 51 ) ( دهار ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ردائ بالاپوش .
زن مطلقه که به خانه پدر و مادر خود برگردد .زن مطلقه .

فرهنگ معین

(رَ ) [ ع . رداء ] (اِ. ) بالاپوش .
(رَ دا ) [ ع . ] (اِمص . ) هلاک ، تباهی .

فرهنگ عمید

بد، تباه، فاسد.
بالاپوش.

دانشنامه عمومی

مترادف ها

repudiation (اسم)
انکار، ردی

rejection (اسم)
طرد، رد، عدم پذیرش، ردی، وازنی، مردود سازی

پیشنهاد کاربران

زیبا نویسی
کسی که رد داده!
به سیم آخر زده یا دیگه هیچی مهم نیس واسش !
مهم نیست بقیه راجبش چی فکر میکنن ، بقیه پشت سرش میگن رَدیه طرف!

بپرس