ردی. [ رِ ] ( از ع ، اِ ) ممال رِدا. ( یادداشت مؤلف ) :
به اسب و جامه نیکو چرا شدی مشغول
سخنْت نیکو باید نه طیلسان و ردی.
ناصرخسرو.
به بارگاهی کز فخر همتش جویدز ظل پرده او دوش آفتاب ردی.
ابوالفرج رونی.
محرمان چون ردی از صبح درآرند به کتف کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
صبح را در ردی ساده احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند.
خاقانی.
گفت دارم از درم نقره دویست نک ببسته سخت بر گوشه ردیست.
مولوی.
و رجوع به ردا و رداء شود.ردی. [ رَ دا ] ( ع اِ ) ج ِ رَداة. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به رَداة شود.
ردی. [ رَ دا ] ( ع اِمص ) هلاکی. ج ، رَداة. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( دهار ) : درپوشید رِدای رَدی ̍ و درآمد در عماری بلاء. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 450 ).
ردی. [ رَ دا ] ( ع مص ) هلاک گردیدن. ( ناظم الاطباء ). هلاک شدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( مصادر اللغه زوزنی ) ( ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 51 ) ( دهار ).بیشتر بخوانید ...