- رد کردن سلام ؛ جواب سلام گفتن.
|| ادا. تأدیه کردن. پرداختن. ( یادداشت مؤلف ). || قبول نکردن. جواب گفتن. جواب کردن : ادعا یا عقیده او را رد کرد؛یعنی قبول نکرد. وازدن. نپذیرفتن. مقابل قبول کردن.( یادداشت مؤلف ) : و از مروت نسزد که ما را اندر این رد کرده آید مقرر گردد که چون ما را بدین اجابت کرده اند بدانچه او التماس کند اجابت تمام فرمایم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212 ).
معذرت حجت مظلوم را
رد مکن یارب و بشنو دعاش.
ناصرخسرو.
رد مکن خشک جان من بپذیرکه برآورد خشک سال توایم.
خاقانی.
تا سخنهای کیان رد کرده ای ماکیان را سرور خود کرده ای.
مولوی.
اگر دعوتم رد کنی ور قبول من و دست و دامان آل رسول.
( بوستان ).
به کردار بدشان مقید نکردبضاعات مزجاتشان رد نکرد.
( بوستان ).
گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست گر نامه رد کنند گناه از رسول نیست.
سعدی.
ما رابجز تو در همه عالم عزیز نیست گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول.
سعدی.
یارب قبول کن به بزرگی و لطف خویش کآن را که رد کنی نبودهیچ ملتجا.
سعدی.
ای آنکه خاطر تو همه فکر بد کندهر رطب و یابسی که شنیده ست رد کند.
اشرف ( از آنندراج ).
|| دور کردن. راندن. مردود کردن. دفع کردن. ( ناظم الاطباء ) : کهربای دین شده ستی دانه را رد کرده ای
کاه بربایی همی از دین بسان کهربا.
ناصرخسرو.
هم رد مکنش که رادمردان حرمت دارند مادران را.
خاقانی.
ای که گفتی بد مکن خود بد مکن گفته خود را تو از خود رد مکن.
سعدی.
|| بمجاز بر قی و استفراغ اطلاق کنند. ( آنندراج ). || محو کردن. || فسخ کردن. ( ناظم الاطباء ). || گذرانیدن. کسی را از جایی عبور دادن. || مردود کردن. رفوزه کردن [ در امتحان ]. ( فرهنگ فارسی معین ).