دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان.
فردوسی.
به خراد گفت ای رد رادمردبرنجی دگر گرد پوزش مگرد.
فردوسی.
بفرمود کز هند از بخردان بیارند کارآزموده ردان.
فردوسی.
برفتند بیداردل موبدان ز هر دانشی راه جسته ردان.
فردوسی.
چنین گفت با نامور بخردان جهاندیده و کاردیده ردان.
فردوسی.
کنارنگ با پهلوان و ردان همان دانشی پرگهربخردان.
فردوسی.
سخندان چو رأی ردان آوردسخن بر زبان ددان آورد.
عنصری.
جهانش نام کرده شاه موبدکه هم موبد بد و هم بخرد رد.
( ویس و رامین ).
ردی دانش آرای یزدان پرست زمین حلم و دریادل و راددست.
اسدی.
و رد کسی را خوانده اند که رأی قوی داشته است. ( مجمل التواریخ و القصص ). || راد. ( ناظم الاطباء ). سخی و جوانمرد. ( فرهنگ خطی ). همان راد است به معنی مرد نیک و بزرگ. ( فرهنگ لغات شاهنامه ). || خواجه. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). بزرگ. سرور. ( فرهنگ فارسی معین ) : دگر روز گشتاسب با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان.
دقیقی.
شبی می همی خورد با موبدان بزرگان و کارآزموده ردان.
فردوسی.
ترا باد جاوید تخت ردان همان تاج و هم فره موبدان.
فردوسی.
گزارنده خواب را خواندندردان را بر گاه بنشاندند.
فردوسی.
شدند انجمن پیش او بخردان بزرگان و کارآزموده ردان.
فردوسی.
بدو گفت شاها ردا بخرداسترگا بزرگا گوا موبدا.
فردوسی.
خواجه را بیهده گرفته نشدراه مردان و مهتران و ردان.
فرخی.
|| پهلوان و دلاور و بهادر وشجاع. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). شجاع و دلاور. ( انجمن آرا ) ( لغت محلی شوشتر ) ( آنندراج ). دلاور و پهلوان و بهادر. ( فرهنگ جهانگیری ). دلاور و بهادر. ( فرهنگ شعوری ج 2 ص 4 ). پهلوان. ( فرهنگ لغات شاهنامه ). پهلوان. دلیر. دلاور. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیشتر بخوانید ...