رخصت دادن


معنی انگلیسی:
allow, permit

لغت نامه دهخدا

رخصت دادن. [ رُ ص َ دَ ] ( مص مرکب ) اذن دادن. ( ناظم الاطباء ). دستوری دادن. امکان عمل دادن. اجازه دادن. مقتضی کردن : و چون خوان برچیدندی رخصتش دادندی و بازگشتی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243 ). لیکن هوای تو به اظهار آن رخصت نداد. ( کلیله و دمنه ).
آخر ای خورشید تابان مر ترا رخصت که داد
کز خراسان اندرآ شوری به شروان درفکن.
خاقانی.
حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یاد است
عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی.
ابن یمین.
ننشست در درونم و غیر از خیال خویش
رخصت نمی دهد که کسی در درون رود.
سلمان ساوجی.
ما به عاشق نه همه رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند.
نراقی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) اذن دادن دستوری دادن اجازه دادن .

مترادف ها

allow (فعل)
پذیرفتن، پسندیدن، اعطاء کردن، اجازه دادن، رخصت دادن، تصویب کردن، روا دانستن، ترخیص کردن

فارسی به عربی

اسمح له

پیشنهاد کاربران

the drivers having tickets will get temporary reprieve from police to pay their penalties
راننده هایی که جریمه شده اند از پلیس رخصت موقت گرفته اند تا جرایم خودشان را بپردازند.
win/receive reprieve رخصت گرفتن
offer/provide reprieve رخصت دادن
اجازه

بپرس