رخش تاختن. [ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) اسب تاختن. اسب دواندن. اسب دوانیدن. اسب به تک داشتن : به شیرین گفت هین تا رخش تازیم بر این پهنه زمانی گوی بازیم.نظامی.بی مهره و دیده حقه بازیم بی پای و رکیب رخش تازیم.نظامی.چو رخش کینه بتازی به روزگار نبردکه گرد تحت ثری بر سپهر بنشانی.عرفی شیرازی.
رخش تاختن ؛ روان شدن. راهی شدن. ظاهر شدن :رخش به هَرّا بتاخت بر سر صبح آفتابرفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب. خاقانی.من مو+ عکس و لینک