سپارم ترا پادشاهی و تخت
چو بهتر شوی ما ببندیم رخت.
فردوسی.
اختران پیش گرز گاوسرش رخت بر گاو آسمان بستند.
خاقانی.
گهی گفت ای قدح شب رخت بنددتو بگری تلخ تا شیرین بخندد.
نظامی.
برون رفت و زآن گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست.
نظامی.
دلا منشین که یاران برنشستندبنه بربند کایشان رخت بستند.
نظامی.
به اندیشه کوچ می بست رخت.نظامی.
خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت.
( بوستان ).
وز آنجا کرد عزم رخت بستن که دانش نیست بیحرمت نشستن.
سعدی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
نه آسایش در آن گلزار ماندکز او گل رخت بندد خار ماند.
جامی.
دوست گفتم ز گفت خود خجلم دوستی رخت بست از تهران.
ملک الشعراء بهار.
- رخت سفر بستن ؛ آماده سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آماده رحلت گشتن : گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. ( گلستان ).کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم
که کنم گریه و سیلاب برد محمل را.
؟
|| مردن. ( ناظم الاطباء ). کنایه از مردن. ( لغت محلی شوشتر ). کنایه از سفر کردن آخرت.( از برهان ) : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.
فردوسی.
چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت ببندیم هر گونه ناچار رخت.
فردوسی.
سیاهی بپوشید و در غم نشست چو وقت آمد او نیز هم رخت بست.
نظامی.
- رخت کسی را بر تخته ( تابوت ) بستن ؛ کشتن. ( یادداشت مؤلف ) : بدو گفت کای ترک برگشته بخت
همین دم ببندمت بر تخته رخت.
فردوسی.